آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
»سیزده بدر در شعر استاد شهریار | 0 | 2174 | aniaz |
»چرا خورشيد زرد است؟ | 0 | 1686 | aniaz |
»اعترافهای تکان دهنده طنز | 0 | 1588 | aniaz |
»درمانهای خانگی بیماریهای گوارشی | 0 | 1487 | aniaz |
»تشخیص فشارخون پایین | 0 | 1483 | aniaz |
»پنج میانبر صفحه کلید در ویندوز که اغلب فراموش شده هستند | 0 | 1588 | nina |
»فصل ها چگونه به وجود می آیند؟ | 0 | 1498 | nina |
»شعری زیبای از ابوالحسن ورزی | 0 | 1443 | nina |
»انواع داداش برای دخترای امروزی!! | 0 | 1499 | nina |
»چه عواملی سبب ایجاد یبوست می شوند؟ | 0 | 1413 | nina |
عشق جوان به دختر
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟دانلود بازی Pro Evolution Soccer 2013 Demo
سری بازی های PES که یکی از کاملترین بازی ها و شبیه سازهای مسابقات فوتبال است.بازی بسیار زیبایی که برای علاقه مندان به فوتبال هر ساله نسخه ی جدیدمنتشر میشود که نسبت به دیگر نسخه های قدیمی تکمیلی تر و مسلماً تغییرات وسیع تر برای رقابت با بازی FIFA نسبت به نسخه های قدیمی صورت میگیرد.در نسخه ی جدید بازی Pro Evolution Soccer به عنوان PES 2013 تغییرات بسیار زیادی مشاهده میشود و میتوان گفت نسبت به نسخه های قدیمی کاملترین نسخه یشبیه سازی شده است که تاکنون در بازار عرضه شده است، تمام تغییرات تیمها،زمین ها و انتقالات در این نسخه به صورت کامل برای تمام تیم ها به چشممی آید و همچنین گیم پلی بهتر و مدیریت بهتر بر بازکنان نیز از نکات قابل توجهی است که بر روی آن دفت کافی انجام شده است.
بازی مکس پین3
- پیگیری روند داستانی
- طراحی فوق العاده محیط بازی
- افکت های سینمایی
- تغییر لوکشین بازی نسبت به قسمت های قبلی بازی
- پرش به صورت حرکت اهسته
- نشانه گیری های خودکار
- اسلحه های جدید
- و ...
قابل توجه قرباغه های سبز!
تا اینکه قورباغه ها علیه لک لک ها شکایت کردند .
لک لک ها بعضی از مار ها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قور باغه ها از این حمایت شادمانی کردند.
طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها و قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند.
عده ای با لک لک ها کنار آمدند اما عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مار ها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند و قورباغه ها دیگر متقاعد شدند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
برای آنها هنوز یک مشکل حل نشده است و آن مشکل اینکه،آنها نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دوستانشان!!؟؟
پروژه ی بسیار جالب یک دانشجو!!!
او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده ی شیمیایی ((دی هیدروژن مونوکسید)) توسط دولت را امضاء کند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1- مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود.
2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
4- وقتی به حالت گاز درمی آید بسیار سوزاننده است.
5- باعث فرسایش اجسام می شود.
6- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
7- حتی در تومور های سرتانی یافت شده است.
از 50 نفر فوق،43 نفر دادخواست را امضاء کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند.و اما یک نفر می دانست که ماده ی شیمیایی ((دی هیدروژن مونوکسید)) در واقع همان آب است!
عنوان پروژه ی دانشجو:ما چقدر زود باور هستیم
لیوان را زمین بگذار
شاگردان جواب دادند:50گرم،100گرم،150گرم.استاد گفت: من هم بدون وزن کردن،نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است.اما سوال من این است:اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم،چه اتفاقی خواهد افتاد؟ یکی ازشاگگردان گفت:دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست.حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسارتا گفت:دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوید و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه ی شاگردان خندیدند.استاد گفت:خیلی خوب است.ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند:نه!
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت:دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.اگر آن ها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید،اشکالی ندارد اما اگر مدت طولانی به آنها فکر کنید،به درد خواهند آمد.اگر بیشتر از آن نگهشان دارید،فلجتان می کند و دیگر قادر به انجام کاری نیستید.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادرخواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید،برآیید!
صداقت
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هرکدام دانه گیاهی داد و از آنها خواست،دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
(پینک) یکی از جوانان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد،بنا بر این با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد.به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد،به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه ی این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید.همه ی جوانان در قصر پادشاه حاضر شده و گیاه کوچک خود را در گلدان نزد پادشاه آوردند. پادشاه به همه ی گلدان ها نگاه کرد.
وقتی نوبت به پینک رسید،پادشاه از او پرسید:پس گیاه تو کو؟
پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد..........
دراین هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه ی جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:این نو جوان درستکار ترین جوان شهر است.من قبلا همه ی دانه ها را در آب جوشانده بودم،بنابراین هیچ یک از دانه ها قابلیت رشد نداشتند و پادشاه ادامه داد:مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد،نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریاکارانه ای بزند.
کوهنورد
کوهنوردی بود که می خواست به قله ی بلندی صعود کند.پس از سال ها تمرین وآمادگی،سفرشرا آغاز کرد.به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابرپنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگهان لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظه سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد می آورد.داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله ی طنابی که به دورکمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع سقوط کاملش شد.در آن لحظات سنگین،که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:خدایا یاری ام کن!
ندایی از دل آسمان پاسخ داد:از من چه می خواهی؟
نجاتم بده خدای من!- آیا توبه من ایمان داری؟
آری. همیشه به تو ایمان داشتم- پس آن طناب را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلومتر ها ارتفاع.گفت: خدایا نمی توانم.
خدا گفت:آیا به گفته ی من آیمان نداری؟
کوهنورد گفت خدایا نمی توانم.نمی توانم.روز بعد گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود وتنها دو متر با زمین فاصله داشت......
حالا به نظر شما پند و عبرت این داستان برای کیا صدق می کنه؟
گنجشک و خدا
روز ها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت،هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا می گفت: می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش رامی شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،اما بازهم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می کند.
گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.اما تو با طوفانی بی موقع آن را از من گرفتی.آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
ناگهان سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد.فرشتگان سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت.صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.