تبلیغات

loading...

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
0 2251 aniaz
0 1733 aniaz
0 1634 aniaz
0 1534 aniaz
0 1528 aniaz
0 1632 nina
0 1545 nina
0 1500 nina
0 1547 nina
0 1460 nina

فریبکار

1115 بازدید

دو پیرمرد كه یكی از آنها قدبلند و قوی هیكل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تكیه داده بود، نزد قاضی به شكایت از یكدیگر آمدند.

اولی گفت : به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امكان به من برگرداند و اكنون توانایی ادا كردن بدهكاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینك می گوید گمان می كنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده كه آیا بدهكاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد كرد كه من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت: من اقرار می كنم كه ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهكاری را ادا كردم و برای قسم یاد كردن، آماده هستم.

قاضی: دست راست خود را بلند كن و قسم یاد كن.

پیرمرد: یك دست كه سهل است، هر دو دست را بلند می كنم.

سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند كرد و گفت: به خدا قسم كه من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه كند، از روی فراموشكاری و ناآگاهی است.

قاضی به طلبكار گفت: اكنون چه می گویی؟ او در جواب گفت: من می دانم كه این شخص قسم دروغ یاد نمی كند، شاید من فراموش كرده باشم، امیدوارم حقیقت آشكار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فكر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با كنجكاوی دیواره آن را نگاه كرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید كه ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبكار گفت: بدهكار وقتی كه عصا را به دست تو داد، حیله كرد كه قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرك تر هستم.

 

ادامه مطلب
برچسب ها : ,